تأملات

وبلاگ شخصی علی مراد

تأملات

وبلاگ شخصی علی مراد

  • ۰
  • ۰

چند روز پیش با چند نفر از بچه ها توی پارک نشسته بودم. صحبت از همه جا بود تا حرف رسید به «بچه». از این که حوصله ی بچه ندارند، سر و صدایش روی اعصاب است و اینکه ترجیح می دهند زمانی را که صرف بچه می کنند  صرف خودشان بکنند.

گذشت و گذشت تا بحث رسید به بچه دار شدن و اینکه به طور کلی بچه دار شدن جنایت است. چه برسد به این کار در خاورمیانه، و چه برسد به ایران و چه برسد به ایران با این وضع. یکی استدلال می کرد بچه آوردن برای رفع عقده های خود ماست و دیگری می گفت نباید برای کمی شیرین تر کردن زندگی خودمان جنایت بزرگی در حق یک نفر بکنیم.

در مورد بچه دار شدن خودم نظری ندارم. ولی در مورد بچه دار شدن پدر و مادرم زیاد فکر کرده ام. واقعا از دست پدر و مادرم برای خلق من در این دنیا به طور عام و در این شرایط اجتماعی و خانوادگی به طور خاص ناراحت هستم؟

وقتی من به دنیا آمدم روزهای بعد از جنگ بود. وضعیت کشور اصلا مشخص نبود. شاید هیچ کس نمی توانست آینده ی ایران را طوری که الان ما تجربه می کنیم پیش بینی کند. وضعیت خانواده ی من هم مثل وضعیت جامعه؛ پدری جوان که تازه از جنگ برگشته، هم باید تغییرات جامعه در چهار سال غیبتش را هضم کندو هم نقش خود را که از نوجوانی سر به هوا به مردی بزرگسال تغییر کرده پیدا کند. و  البته با مشکلات اقتصادی بعد از جنگ از جمله بیکاری و گرانی مبارزه کند.

من فقط کودکی خودم را تجربه کرده ام و نمی توانم کودکی ام را با کودکی دیگران مقایسه کنم. ولی وقتی فقط به خودم نگاه می کنم، راضی هستم. بازی بود، شادی بود، خانواده بود. تجربه ی کودکی به اندازه ی کافی برای من خوشایند بوده که حاضر باشم سختی هایی را بهای آن ها بدانم. من هم با یوستین گوردر هم عقیده ام که بزرگسالی را هدف نمی داند. یعنی بچه ها وجود ندارند که بزرگ شوند، بزرگ ها وجود دارند تا موجب شوند افراد دیگری هم طعم کودکی را بچشند.الان که فکر می کنم، واقعا تجربه ی کودک بودن، به سختی های دوران کودکی می ارزید. مامان و بابا، از بابت هدیه ی خوبتان-کودکی- از شما ممنونم.

ولی زندگی فقط کودکی نیست. شاید بزرگسالانه زیستن بتواند کودکی را خنثی کند. وقتی به سختی ها و ارزش زندگی فکر می کنم، اولین چیزی که به یاد می آورم، اتفاقیست که همین چند ماه پیش افتاد: یکی از صبح های همیشگی بود. صبح هایی که حال هیچ کاری ندارم و عملا هیچ «کاری» نمی کنم. کمی خرقلط می زنم و به زور بیدار می شوم. احتمالا قبل از پا شدن با چشمی نیمه باز کمی کتاب می خوانم. ممکن است کمی هم به لپ تاپ ور بروم، ایمیلم را چک کنم، وبلاگ دوستان را ببینم و شاید آهنگی هم گوش دهم. بعد پا می شوم و مهم ترین کاری که تا راند بعدی زندگی(که اختمالا حدود ساعت دو است) می کنم، گوش دادن به موسیقی و هوله رفتن در خانه است.

یکی از همین صبح ها بود. آن روز ها کنسرتو ویلن چایکوفسکی را گوش می دادم. آن روز صبح هم حین هوله رفتن در خانه و کمی قبل از شروع راند بعد و خروج از خانه، به بخش دوم این قطعه گوش می دادم. چند ثانیه ی اولش را چندین بار گوش دادم و با صدای بلند گفتم: «اگر تمام زندگی ام تا اینجا درد و رنج بوده و بقیه ی آن هم به درد و رنج بگذرد، به شنیدن این هشت میزان(حدود سی ثانیه) می ارزید» مامان و بابا، از این که فرصت شنیدن کنسرتو ویلن چایکوفسکی با اجرای دیوید اویستراخ را به من دادید از شما ممنونم.

شاید لحظات بسیاری با همین میزان ارزش یا حتی بیشتر وجود داشته اند که من پینه بسته نتوانسته ام حسشان کنم. تجربه ی نگاه کردن به آسمان آبی، چشیدن طعم آب و با آرامش به خواب رفتن تجربه هاییست که کمتر مورد توجه قرار می گیرند. در چنین ادراکات کوچکی آن قدر شکوه و لذت وجود دارد که می تواند ارزشی مثل آن ۸ میزان داشته باشد. البته اگر پرده ی عدم حساسیت(/سر شدگی، شاخی شدگی) و عادت بگذارد. یاد فیلم طعم گیلاس افتادم که مرد به خاطر ارزش تحربه ی مزه ی توت، زندگی را با ارزش یافت وخودکشی نکرد. مامان و بابا، به خاطر دیدن آسمان، شنیدن صدای آب، دوش آب گرم و چیزبرگر دوبل از شما ممنونم.

فراتر از این تجربه های فراموش شده، تجربه ای همیشه حاضر و همیشه فراموش شده وجود دارد: زیستن. خود زنده بودن تجربه ی یگانه ایست که از آن غافلیم. هستی خیلی زحمت کشید، زمان زیادی گذاشت و کلی علم و هنر و ظرافت خرج کرد تا حیات را در خود ببیند. حیات خیلی چیز شگفتی است! یکی از لذت بخش ترین لذات من در زندگی آگاهانه زنده بودن است. یعنی متوجه باشم که نفس می کشم، ادراک می کنم، می فهمم و می تپم. برای همین است که هیچ وقت احساس بیکاری نمی کنم، اگر آگاهی ام کاری برای انجام نداشته باشد، به زیستن مشغولش می کنم. «علی نشستی اینجا چکار می کنی؟ دارم «زنده» گی می کنم.» مامان و بابا، از این که تجربه ی زیستن را فقط برای خود نخواستید، ممنونم.

  • ۹۴/۰۲/۱۸
  • علی مراد

نظرات (۲)

دوست داشتم اینو. مرسی. حتی برای من که آدم لذت گرایی هستم و خیلی وقتا رو فقط به درک لحظه ی بودن میگذرونم هم خوندن این نوشته جالب بود و دوست داشتنی بود، چه برسه به کسی که همچین لذتی رو درک نکرده تا حالا! مرسی ! 
بی تعارف بودن تو هم یکی از لذت های بودن ه برام. مرسی از مامان و بابا که تو هستی 
این یک روی سکه است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی